نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد، گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را ...
نمی دانم چرا فردا نمی آید
نمی خواهم که فرداها ز من آشفته تر سازد
ولی بسیار خواهانم
که فردا را به دست خویش در فواره ای بینم، که سخت در حال گریزان است
و دستم دکمه ای باشد که سرعت می دهد فواره این زندگانی را
و تا هر جا که نقشی از غبار و خستگی باشد، بریزد آب دنیا را
چنین باشد که من می خواهمش فردای زیبا را...